ساکنم بر در میخانه، که میخانه از اوست 

میخورم باده، که این باده و پیمانه از اوست 

گر به مسجد کشدم زاهد و در دیر کشیش 
چه تفاوت کند، این خانه و آن خانه از اوست 

خویش و بیگانه اگر رحمت و زحمت دهدم 
رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست 

روزگاریست که در گوشه‌ی ویرانه‌ی دل 
کرده‌ام جای، که این گوشه‌ی ویرانه از اوست 

گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی ، چه عجب؟ 
شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست 

نیَم آدم گر از آن دانه‌ی گندم نخورم 
من از او ، جنّت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست 


سنگ زد عاقل اگر بر دل دیوانه‌ی ما 
سنگ از او ، عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست 


گر چه جانانه درین شهر بسی هست ولی 
اوست جانانه‌ی من ، کاین همه جانانه از اوست

 

کشتن نفس نه از همت مردانه ی توست

بس کن ای عقل که این همت مردانه از اوست

 

گر چه دانم همه افسانه بود قصه ی عشق

شرح افسانه کنم کین همه افسانه از اوست

 

کی شود ذات عدم لایق گفتار فؤاد

ما از اوییم و خود این دفتر فرزانه از اوست

 

(شعر از: مرحوم فؤاد کرمانی)

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

*** چرخی که برای ما نچرخد باید دوباره اختراع شود *** ادبی دو سوم،خصوصی همه چی مفید عنوان مدل جدید همه چیز را از ما بخواهید وبلاگ پایه یازدهم رشته انسانی،کنکور انسانی پیامک ملی ایران نیلوفرانه